بزرگنمايي:
ایرانیان جهان - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
کارتر شمعی بلند را میمانست که صدسال در تنهایی باید قطرهقطره آب میشد تا لحظهلحظه دریابد طعم تلخ واقعیت قدرت را. همان که از آن فراری بود و به همین جهت هم، تا جایی که توانست دست به دامان آرمانهایش میانداخت و میخواست تخیل و رویای زیبا را جایگزین واقعیت زشت و سخت کند و چه خاماندیشی بود کارتر!
محمدجواد روح| برای آرمانگرا بودن لازم نیست چپ باشید، لازم نیست انقلابی باشید، لازم نیست ضدامپریالیسم باشید، لازم نیست چریک و مبارز و منتقد سیاسی باشید. شما میتوانید یک نیروی محافظهکار یا لیبرال و رئیس دولت نماد امپریالیسم جهانی و خصم همه مبارزان و چریکها و سوژه همه منتقدان وضع و ساختار موجود باشید؛ اما باز هم آرمانگرا باشید.
همانطور که جیمی کارتر بود. او رئیس بزرگترین قدرت جهان بود؛ اما چنان رویاها و ایدهآلها و شعارهایش را جدی گرفت که در همانها غرق شد. او در قیاس با میانگین رؤسای دولت در آمریکا، حتماً صلحطلبتر و قطعاً در طرح و پیگیری آرمانهایی چون حقوقبشر جدیتر بود. او اگر نه به اندازه برنی سندرز که در دهه اخیر پرچمدار چپگرایان دموکرات شده؛ اما به میزانی قابلتوجه «چپ» بود. چپ نه بهمعنای استالینی و حتی مارکسیستی آن. به معنای چپی انسانگرا که در جهان تحت سیطره سرمایه و در روزگار رژیمهای استبدادی منتسب به اردوگاه غرب، میخواست جایی برای نفس کشیدن، ابراز وجود کردن، خود نمایاندن و اراده نشان دادن آدمی باز گذارد. چنین بود که از «فضای باز سیاسی» میگفت.
در روزگاری که جهان دوقطبی بلوکهای شرق و غرب، مارکسیسم و کاپیتالیسم را تا اندرونیترین پردههای اندرون خانهها و تا درونیترین لایههای درونی مغزها امتداد بخشیده بود، کارتر گویی آمده بود تا بگوید و نشان دهد انسانیت و حقوقبشر و آزادیخواهی شعار غرب است؛ نه چپگرایان شرق که همه این ارزشها را ابزارانگارانه به کار بسته بودند تا چرخهای انقلابهای خشونتبار را روغن زنند و با بنزین سرخ به حرکت وادارند.
چنین بود که تاکید کارتر بر دموکراسی و بهویژه حقوقبشر عملاً تلاشی بود برای ابزارستانی از چپ. آنهم چپ ستیزهجو و انقلابی و چریک و خرابکار دهه 1970 که حقانیت خود را از مرگ و زندان و شکنجه میگرفت و با شعار و راهبرد «اصالت مبارزه»، راه سیاست را میبست و کمر توسعه را میشکست. چنین بود که در کشورهایی چون ایران حتی طبقات بهرهمند از رشد شتابان، در عمل و حتی در ذهن و ضمیر خویش، حاضر به دفاع از ساختاری نبودند که از آن سود میبردند.
در چنین شرایطی، کارتر با شعار آزادی و حقوقبشر به میدان آمد و انحصار چپ در دفاع از این ارزشها را پایان داد و حتی دیکتاتورهای متحد خود چون شاه را زیر فشار نهاد. چنین رویکردی بود که کارتر را در قامت رئیسجمهوری متفاوت به جهان مینمایاند. در واقع، کارتر از پس جان.اف.کندی ناکام، دومین رئیس دولت دموکرات در دهههای پایانی قرن بیستم بود که دههها پس از ایدهآلیستهای متقدمی چون ویلسون به میدان آمده بودند تا بگویند ایالات متحده فقط نماد کاپیتالیسم و امپریالیسم نیست؛ بلکه بیش و پیش از اینها میخواهد و باید پرچمدار لیبرالیسم باشد و «جهان آزاد» را بر مبنای ارزشهای لیبرال رهبری کند.
اگر نماد ایدهآلیسم آمریکایی، بیستوهشتمین رئیسجمهوری آمریکا توماس ویدرو ویلسون (1924-1856) بود که در آخرین روزهای جنگ جهانی اول در 1918 اصول 14گانه خود را هم از جهت پایان دادن به جنگ و هم از جهت بازنمایی دنیای بعد از جنگ ارائه کرد و حق تعیین سرنوشت به وسیله ملتها را طرح میکرد؛ کندی و کارتر هم در دهههای 1960 و 1970 دستکمی از ایدهآلیسم ویلسونی نداشتند.
کارتر و کندی اما در جهان واقعیت مردانی تنها بودند؛ حتی اگر در ظاهر «مرد اول قدرت اول دنیا» مینمودند. اگر کندی کاخ آرزوهایش با گلولهای در مغزش فروپاشید و در همان جوانی طعم تلخ ناواقعگرایی را چشید و عمری نیافت تا نسبت آنچه را میخواهد با آنچه هست و میشود، ببیند و دریابد؛ کارتر آنقدر زنده ماند و ماند تا آخرین شرارههای امیدش به جهانی مبتنی بر صلح و حقوقبشر و دموکراسی خاموش شود. او در این عمر دراز هر تلخیای را دید و چشید.
از انقلاب ایران و تسخیر سفارت آمریکا تا نقش بر آب شدن طرح صلح خاورمیانه و جاری شدن دریای خون به جای سراب صلح در فلسطین. کارتر شمعی بلند را میمانست که صدسال در تنهایی باید قطرهقطره آب میشد تا لحظهلحظه دریابد طعم تلخ واقعیت قدرت را. همان که از آن فراری بود و به همین جهت هم، تا جایی که توانست دست به دامان آرمانهایش میانداخت و میخواست تخیل و رویای زیبا را جایگزین واقعیت زشت و سخت کند و چه خاماندیشی بود کارتر!
مارکس بهدرستی میگفت هر آنچه سخت و استوار است روزی دود میشود و به هوا میرود. اما سخن مارکس بهاینمعنا نبود که واقعیتهای سخت قدرت هم دودشدنی و هوارفتنی هستند و کسانی چون کارتر هم بخواهند اندیشههای نرم و بهنوعی رومانتیک را جای آنها نشانند و پیامبروار جهانیان را به پذیرش آنها فراخوانند. اتفاقاً سخن مارکس را باید جدیتر بازخواند.
این سخن از منظر رئالپالیتیک بهاینمعناست که قدرت و سیاست از چنان واقعیات سختی بهره میبرد که حتی ساختارهای سانترالیستی بهظاهر قدرتمند و آهنین نیز اگر از آن واقعیتها تبعیت نکنند، فرومیپاشند و دود میشوند و هوا میروند؛ چه رسد به ساختارها و راهبردهای نرم و مبتنی بر ارزشها و نگاههای ایدهآلیستی و حدالامکان خشونتپرهیز. البته، آمریکای کارتر هم در جای خود اهل خشونت و ریسک و اقدام به تحرکات نظامی و امنیتی بود.
بارزترین نمونه آن، تلاش برای آزادسازی گروگانهای آمریکایی و تسلط بر تهران از طریق اعزام نیروهای تکاور به ایران بود که البته ناکام ماند و به حادثه طبس انجامید. یا حتی حمایت قاطع از محمدرضا پهلوی و نام بردن از ایران تحت حکمرانی او یک سال قبل از انقلاب بهعنوان «جزیره ثبات». (همان جزیره ثبات یک سال بعد نه فقط خود به دریایی پرتلاطم تبدیل شد و امواج آن کل منطقه را در بر گرفت؛ بلکه عملاً تا سواحل و درون خاک آمریکا هم نفوذ کرد و دولت کارتر را به شکست و سقوط کشاند).
کارتر اما گرفتار یک دوگانه بود. از سویی، میخواست آرمانگرایی پیشه کند و ارزشهای لیبرال را با اتکا به قدرت ابرقدرتی چون آمریکا در جهان سلطه بخشد و گفتمانی مسلط برسازد و از سوی دیگر، درگیر بود با ملاحظات واقعی قدرت. ملاحظاتی که او را وامیداشت حمایت آمریکا را از متحدان خود همچنان ادامه دهد؛ آنهم متحدانی چون شاه ایران که همسایه دیواربهدیوار شوروی بودند.
ملاحظات قدرت و بهویژه جهان دوقطبی آن روز، کارتر را وامیداشت که از متحدی چون شاه در برابر اعتراضات و موج انقلاب دفاع کند؛ حتی اگر او دیکتاتوری بود با دستگاه مخوف ساواک که هیچ نسبتی با شعارها و ارزشهای حقوقبشری کارتر نداشت. کارتر البته برای فرار از این دوگانه «ارزش/ واقعیت» که او را عملاً به گرفتاری در دوگانه «استبداد/ آزادی» دچار کرده بود؛ کوشید راهی میانه یابد. ازیکسو، اتحاد و حمایت سیاسی خود را از رژیمهایی چون شاه ایران تداوم بخشد و پایگاه خود را در برابر بلوک رقیب حفظ کند و ازدیگرسو، بر آن دیکتاتورها فشار آورد تا از حجم شکنجه و زندان و کشتن مخالفان دست بردارند و فضای سیاسی داخلی را بگشایند.
پیش بردن چنین دوگانهای اما ناشدنی مینمود. گشودن در مخزن انباشته کینهها، مطالبات، بیاعتمادیها و دشمنیها و ستیزهجوییها چنان انرژیای آزاد میکرد و کرد که سیلابوار نهفقط شاه که کارتر را با امواج خود برد. این موج انباشته، همچنان که حاضر نمیشد سلطنت را حتی در قامت مشروطه و شورای سلطنت بدون شاه و با نخستوزیری مصدقی و ملیگرا چون شاپور بختیار بپذیرد و کمتر از سرنگونی را نمیپسندید و نمیطلبید؛ در مواجهه با آمریکا هم، جز ستیز و مواجهه با امپریالیسم راهی نمیشناخت.
حتی اگر آنان که در کاخسفید و وزارتخارجه آمریکا نشسته بودند، نه ریچارد نیکسون و هنری کیسینجر که جیمی کارتر و سایروس ونس بودند. همانها که بر شاه فشار آورده بودند تا عفو بینالملل را در زندانها راه دهد و سپس در زندانها را بگشاید و از ساختار تکحزبی رستاخیزی دست بکشد و اجازه فعالیت احزاب و مطبوعات را بدهد. برای موج انقلاب، میان کارتر و نیکسون تفاوتی نبود. میان سفارت و «لانه جاسوسی» هم. همچنان که هنوزاهنوز، 44سال پس از آن 444روز، داستان ادامه دارد. آنان که خود را انقلابی میخوانند، میان اوباما و بایدن با ترامپ فرقی نمیگذارند.
همچنان که کلینتون و بوشها را یکی میدیدند. کارتر نمیدانست که گشودن زنجیر یک جامعه استبدادزده، حکم بیرون آوردن غول از چراغ را دارد. نمیتوان راه بر غول گشود و در انتظار رفتار آرام و بیتخریب او بود. کارتر اما چارهای نداشت؛ میان ارزشهایش و واقعیت مانده بود. میان دوگانه «استبداد/ آزادی». ناچار بود در شیشه غول را بگشاید و به رفتار میانهروها امیدوار بماند. به بازرگانها، به بهشتیها، به امیرانتظامها. اما سهمگینی آن موج کجا و توان این سدها کجا؟ سیل آمد و همه را برد. کارتر همان روز تسخیر سفارت مرد؛ گرچه در ظاهر امروز مرده باشد، پس از صد سال تنهایی...
لینک کوتاه:
https://www.iranianejahan.ir/Fa/News/1312253/