ایرانیان جهان

آخرين مطالب

ارتش سایبری منافقین چگونه شکل گرفت؟ عراق

ارتش سایبری منافقین چگونه شکل گرفت؟
  بزرگنمايي:

ایرانیان جهان - فکرش را هم نمی‌کرد که در سوریه دستگیر و به ایران تحویل داده شود. زمانه بر وفق مراد او نگذشت و تا مرز اعدام هم رفت، اما درنهایت یک کتاب، زندگی را به او بازگرداند؛ کتابی که برادرش فرستاده بود. آن کتاب را خواند و نجات پیدا کرد و شد مدیر «انجمن نجات». - اخبار رسانه ها -
به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، ابراهیم خدابنده که سال‌ها در رده بالای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) فعالیت داشت، از مسیرش بازگشت و تلاش کرد دیگرانی را که به سازمان پیوسته بودند، اقناع کند و نجاتشان دهد.
«فرهیختگان» با خدابنده درباره سازمان و فعالیت‌هایش به‌ویژه در حوزه اقتصادی و سایبری و همچنین «انجمن نجات» به گفت‌وگو پرداخته است. مشروح این گفت‌و‌گو را در ادامه از نظر می‌گذرانید.
شما در انگلستان بودید که عضو سازمان منافقین شدید. در آن زمان ساختار سازمان چگونه بود و شما به چه طریقی جذب آن شدید؟
سال 1350 با دپیلم ریاضی از دبیرستان البرز فارغ‌التحصیل و سپس جهت ادامه تحصیل عازم انگلستان شدم. در دانشگاه نیوکاسل، در رشته مهندسی برق فوق‌لیسانس گرفتم و بعد از اتمام دوران تحصیلم به فعالیت‌های سیاسی مشغول شدم.قبل و بعد از انقلاب در چهارچوب انجمن‌های اسلامی فعالیت کردم. زمانی که حضرت امام در پاریس بودند، آنجا بودم و در فعالیت‌ها مشارکت داشتم. از سال 1359 جذب سازمان (منافقین) شدم و 23 سال تا سال 1382، به طور تمام وقت با این سازمان کار می‌کردم. عمدتاً در بخش روابط بین‌الملل فعالیت داشتم. در بسیاری از کشور‌ها فعالیت کردم اما بیشتر در انگلستان، کشور محل تحصیلم مستقر بودم.
زمانی که بنی‌صدر و مسعود رجوی به فرانسه رفتند، شما در انگلستان بودید. شما چطور از این ماجرا مطلع شدید؟ فرایند تغییر رفتار سازمان بعد از این سفر به چه صورت بود؟
چهره سازمان (منافقین) در حول‌وحوش سالی که جذب شدم (سال‌های 1357 تا 1359) به تدریج تغییر کرد؛ برای مثال آن زمان سازمان خودش را ضدآمریکایی‌ترین نیروی ایران و مدافع انقلاب فلسطین معرفی می‌کرد و مدام به شیوه مبارزه جمهوری اسلامی با آمریکا، کمک نکردن آن‌ها به جنبش فلسطین و موضوعاتی از این دست معترض بود. درواقع منتقد تمام نیرو‌های داخلی ایران بود. سازمان بنی‌صدر را وابسته به غرب معرفی می‌کرد. درمجموع در اوایل چنین موضعی از خود نشان می‌دادند؛ اما چون به‌تدریج این موضع تغییر می‌کرد، سازمان هم مجبور بود هوادارانش را برای آن آماده کند.زمانی که بحث فرار مسعود رجوی با بنی‌صدر و حمایت‌هایش از او در داخل ایران پیش آمد، تعداد زیادی از هواداران سازمان در ایران سؤال داشتند که چطور ممکن است سازمان (منافقین) با بنی‌صدر هم‌پیمان شود؟ چراکه تمام مدت مواضعی علیه او داشته و حتی مطرح کرده بودند واژه (منافق) اولین‌بار توسط بنی‌صدر به کار برده شد.
در آن زمان منافع سازمان ایجاب می‌کرد که به پاریس برود و رفت. مسائلی که در سازمان پیش می‌آمد، به‌تدریج با سخنرانی‌های متعدد مسعود رجوی برای هواداران و حاشیه‌ رفتن‌های گوناگون او حل می‌شد، برای مثال در دیدارش با ژنرال طاهر حبوش، رئیس سرویس اطلاعات صدام در پاریس، ازدواجش با دختر بنی‌صدر، برداشتن شعار مرگ بر آمریکا از نشریات سازمان، برداشتن مبارزه ضدامپریالیستی از منشور شورای ملی مقاومت و... هواداران و اعضای سازمان واقعاً مسئله داشتند، اما همه‌ این‌ها را رجوی حل می‌کرد. به همین شکل کم‌کم دگردیسی در سازمان شکل گرفت تا امروز که دیگر کاملاً سازمانی شد که علناً خود را در چهارچوب غرب و آمریکا قرار داده است.
این سؤالات و مسائل اعضا که گفتید، در رابطه با عملیات‌ها و هنگام فاز مسلحانه هم اتفاق افتاده بود؟
خاطرم هست که در زمان وقوع واقعه تروریستی هفت تیر، تعداد زیادی از اعضای سازمان معتقد بودند این اتفاق کار نیرو‌های آمریکایی و ضدانقلاب است، از طرفی سازمان هم به‌طور علنی اعلام نمی‌کرد خودش در این قضیه نقش داشته، اما به‌تدریج و درطول یک‌سال بعد طوری برای اعضا توجیه می‌کردند که گویا دفتر حزب جمهوری و شهید بهشتی و دیگر افراد، همگی عامل آمریکا بوده‌اند و سازمان به‌عنوان یک اقدام ضدآمریکایی این کار را انجام داده است. به این صورت فعالیت‌هایشان را جلوه می‌دادند و توجیه می‌کردند یا برای مثال موضوع انتقال سازمان به عراق برای عده زیادی سنگین بود و حتی باعث شد بنی‌صدر از شورای ملی مقاومت جدا شود و این رفتن به عراق را نپذیرد. این هم یکی از چالش‌هایی بود که مسعود رجوی سعی می‌کرد با توجیهات متعدد آن را برای اعضا حل کند. قبل از رفتن به عراق، سازمان یک انقلاب ایدئولوژیک در پاریس انجام داد که آن هم جدا شدن مریم قجرعضدانلو از همسرش مهدی ابریشم‌چی و ازدواجش با مسعود رجوی بود. این موضوع تنش خیلی شدیدی در سازمان ایجاد کرد. این موضوع با ساعت‌ها سخنرانی‌های متعدد و حتی با مراجعه به آیات قرآن و... توجیه شد. متأسفانه اکثر کسانی که جذب سازمان شده بودند، با وجود شور و شوق مذهبی فراوان، اطلاعات و آگاهی کافی نداشتند. عده‌ای که اطلاعات داشتند، همان زمان جدا شدند و رفتند ولی آن‌هایی ماندند که مثل ما حالت عاطفی نسبت به مسعود رجوی پیدا کرده بودند، زیرا فکر می‌کردند هرچه مسعود می‌گوید، درست است و اصلاً او از همه بهتر می‌فهمد. همین باعث می‌شد مسعود رجوی بتواند این‌جور مسائل را راحت توجیه کند و برای اعضا جا بیندازد. برای مثال می‌گفت: «اگه از این عبور کنید و این موضوع را بپذیرید، دیگه بقیه چیز‌ها راحت‌تر میشه.» از جمله رفتن به عراق، همدستی با آمریکا یا اسرائیل و... به این صورت افراد به‌نوعی مغزشویی شدند، یعنی همان‌هایی که مثل من با انگیزه‌های ضدآمریکایی جذب سازمان شده بودند، الان می‌پذیرند سازمان با آمریکا یا اسرائیل در ارتباط باشد.
برنامه تقابل با نظام بود
درباره فعالیت‌های زمان حضورتان در سازمان بگویید. رایزنی‌هایتان در کشور‌های مختلف به چه صورت بود و چه کار‌هایی انجام می‌دادید؟ آیا مأموریت‌های خاصی برایتان تعریف می‌شد؟
اولین کاری که در چهارچوب انجمن‌های دانشجویان مسلمان شروع کرده بودیم، کاندیداتوری مسعود رجوی برای ریاست‌جمهوری بود. روی این مسئله که ایشان از کاندیدا‌ها حذف شده و... خیلی کار و تبلیغات می‌کردیم، به یک شکلی سعی می‌کردیم به‌تدریج فضایی از ایران نشان بدهیم که گویا دیکتاتوری در ایران حاکم است.در جلساتی که در انگلستان می‌گذاشتیم، تصویر امام(ره) حتماً در اتاق می‌بود. به این صورت که حالتی ایجاد شود که ما ایشان را قبول داریم و بعد‌ها مسعود رجوی در صحبت‌هایش عیناً به این جمله اشاره کرد که «ما با امام امام گفتن، زیرآب امام را زدیم.» اگر در قالب تصویر امروز بخواهم بیان کنم، عیناً مصداق یک منافق که واقعیت خود را چیزی که هست، نشان نمی‌دهد و خودش را هم‌رنگ جماعت می‌کند ولی نیت خودش را پیش می‌برد. در همین راستا، مسعود رجوی می‌گفت: «از همون زمان اوایل انقلاب، بعد از پیروزی، همه‌ سازمان‌ها و گروه‌ها رفتن دنبال کار سیاسی ولی ما رفتیم دنبال تشکیلات نظامی و جمع‌آوری سلاح چون برنامه‌مون تقابل نظامی با جمهوری اسلامی بود...» این‌ها را بعد‌ها طی نشست‌هایی که داشتیم به‌عنوان افتخاراتش بیان می‌کرد. به این معنا که آن‌ها به‌دنبال کار سیاسی رفتند و به جایی نرسیدند ولی سازمان ما با تصمیم آن زمان به اینجا رسیده و در این نقطه قرار گرفته است.محور فعالیت‌هایی که ما در آن زمان داشتیم، فعالیت‌های مرتبط با روابط بین‌المللی و ایران‌هراسی بود، یعنی تلاش می‌کردیم یک چهره وحشتناک از ایران نشان بدهیم که این‌ها امنیت را به خطر می‌اندازند و...
به‌طورکلی در تمام سال‌ها؟
بله، از همان ابتدا اما هر بار با یک شرایط متفاوت، برای مثال یک‌بار موضوعات هسته‌ای محورمان بود، یک‌بار زنان و...
در حال حاضر کارویژه سازمان همین است؟
بله، الان هم که در کشور آلبانی مستقرند، تمام تلاششان بر این است که مدام به دولت آلبانی القا کنند، ایران برای شما دشمن و تهدید اصلی محسوب می‌شود و شما باید از ما و سازمانمان حمایت کنید تا در مقابل ایران، از شما محافظت کنیم. بخشی از غرب که هوادارشانند، می‌دانند ماهیت این‌ها چیست و اهدافشان را دنبال می‌کنند. یک بخش نمایندگان مجلس، سیاست‌مداران غیرحرفه‌ای، بعضی ارگان‌ها و سازمان‌ها هم حرف‌هایشان را باور می‌کنند و به همین خاطر است که یک چهره‌ وحشتناک از ایران در غرب ایجاد شده است. دلیل اصلی آن، همین سازمان (منافقین) بوده است. الان آدم متوجه می‌شود این‌ها همه در طرح و برنامه سران امپریالیستی بوده و از ابتدا آنان گرداننده اصلی بوده‌اند.
شما در جریان آخرین مأموریتتان بازداشت شدید و به زندان افتادید. چطور دستگیر شدید؟
محل مأموریت من لندن بود. برای تشییع‌جنازه ابراهیم ذاکری از مسئولان سازمان در آلمان، به پاریس رفتم. قرار بود برگردم که یکی از مسئولان سازمان گفت: «شما لندن که رفتی، به سفارت سوریه درخواست ویزا بده.»
گفتم: «مسئول من در لندن باید بهم بگن.» گفت: «من هماهنگ می‌کنم.» وقتی برگشتم لندن به من گفتند بروم و این کار را انجام بدهم. رفتم و با پاسپورت انگلیسی که داشتم فوراً ویزای چندمنظوره شش‌ماهه برایم صادر کردند. بعد متوجه شدم بیست و چند نفر در پاریس از سفارت سوریه ویزا خواستند که به آن‌ها ندادند. دمشق از فرانسه استعلام گرفته و متوجه شده بود، این‌ها نیرو‌های سازمان هستند؛ به همین علت به آن‌ها ویزا نداد، اما چون من را در لندن نمی‌شناختند و یک نفر بودم، فوراً ویزا دادند. بعد به من گفتند برای رفتن به سوریه آماده شوم. معمولاً سازمان برای به مأموریت فرستادن افراد از قبل چیزی نمی‌گفت؛ یک اصلی در سازمان وجود داشت به اسم (حداقل اطلاعات). به همین علت خیلی اوقات حتی نمی‌دانستیم بغل‌دستی‌مان کیست یا چه کاره است و برنامه‌اش چیست؟ من و یک نفر دیگر که آمریکایی بود و از آنجا ویزا گرفته بود با هم رفتیم دمشق. به ما گفتند بروید هتل بگیرید و منتظر باشید. بعد که به سراغ ما آمدند، متوجه شدیم سازمان در سوریه در منطقه محله صنعتی در پوشش یک شرکت تجاری، دفتری دارد و به‌عنوان ایرانیانی که برای کسب‌وکار آنجا مستقر شده‌اند، فعالیت می‌کند و کسی از هویت اصلی آنان باخبر نیست، حتی با وزیر بازرگانی سوریه نیز ارتباط صمیمانه‌ای داشتند و رفت‌وآمد می‌کردند. طی این فعالیت تحریم‌ها را دور می‌زدند و برای کشور عراق از سوریه کالا‌های ممنوعه وارد می‌کردند، به‌نوعی کمک‌کار صدام بودند.
اواخر فروردین بود و تازه تهاجم آمریکا به عراق شروع شده بود. به همین خاطر تمامی مرز‌های بین دو کشور بسته شده بود و تنها مرزی که بازمانده بود، مرز بوکمال در منطقه کردنشین بود که رفت‌وآمد به آنجا هم بسیار سخت بود. به ما گفتند باید بروید به مرز بوکمال. به همراه همان فرد، سه‌نفری رفتیم به سمت مرز بوکمال. وقتی رسیدیم گفتند مرز بسته است و فقط کسانی که پاسپورت عراقی دارند می‌توانند وارد عراق شده و کسانی که پاسپورت سوری دارند می‌توانند وارد سوریه شوند؛ افراد با پاسپورتی غیر از این دو کشور حق عبور ندارند. بعد از شروع جنگ عده‌ای 50 تا 60‌ نفر از مسئولان سازمان آمده و در آن سمت مرز در بوکمال بودند که ما تلاش می‌کردیم آن‌ها را از سوریه رد کنیم و بعد به اروپا ببریم؛ چراکه به‌غیراز سوریه راه دیگری برای خروج از عراق نبود. مقامات سوری می‌گفتند: «چرا به ایران نمی‌روند؟» گفتیم: «این‌ها برای زیارت آمده بودند. الان راه بسته است، خطرناک است و امکان رفتن به ایران نیست، این‌ها مجبورند از اینجا بروند.» اما درهرحال راه نمی‌دادند.
به همین شکل ما با نفراتی که آنجا در مرز بودند رفیق شدیم. یک سروان بود، به آن‌ها غذا می‌دادیم، لباس می‌دادیم، حتی یک‌بار موبایل و سیم‌کارت سوری به آن‌ها دادیم تا با هم در ارتباط باشیم. این کار‌ها را می‌کردیم، مثلاً می‌گفتیم لباس‌هایشان را می‌خواهیم بشوریم؛ لباس‌ها را می‌گرفتیم و با همین پوشش مقادیر زیادی دلار به ما رساندند و بعد من این دلار‌ها را بردم پاریس.
وقتی این منابع مالی را منتقل کردم، گفتند: «مأموریت شما خوب بوده، برگردید.» گفتم: «چند قرار ملاقات در لندن دارم، کار دارم و اصلاً کار من این نیست.» گفتند: «نه، کس دیگه‌ای نمی‌تونه، ویزا نداره. شما باید برید، عادیه.» من برگشتم.
در دمشق با هلال‌احمر و خیلی‌ها صحبت کردم که اجازه بدهند با هزینه‌هایی که خودمان می‌دهیم با اتوبوس تا فرودگاه بروند، سوری‌ها قبول نکردند. اکثراً پاسپورت‌های کانادایی یا اروپایی داشتند. در این قضایا وقتی به من گفتند دیگر نمی‌شود کاری کرد و برگرد انگلستان. بلیط داشتم که فردا صبحش به لندن برگردم. ساعت 12 شب مرا بیدار کردند و گفتند: «شما یک سفر برو بوکمال، کاری است انجام بده و بعد برگرد.» با یک نفر دیگر رفتیم. دیدم مرز کامل خالی است و هیچ‌کسی آنجا نیست.
بچه‌های سازمان هم که آنجا بودند، سمت کشور اردن رفته بودند. سروانی که آنجا بود با موبایل خودش با دفتر جنود پنج دمشق ارتباط داشت و می‌گفت اینجا خبری نیست و هیچ‌کاری نداریم. گفتند آنجا منتظر باشید. تاکسی‌ای که ما را از دیرالزور آورده بود، مانده بود تا دوباره ما را برگرداند. بعد از یک مدت که منتظر بودیم، سربازی آمد و گفت: «سروان با شما کار دارد.» به‌خاطر پاسپورتم، آنجا به من می‌گفتند ابراهیم بریتانی یعنی ابراهیم بریتانیایی. رفتم داخل اتاق سروان، بعد از خوش‌و‌بش و احوالپرسی به خاطر ایرانی بودنم، با هم رفتیم اتاق بغل. دیدم یک خانم کردی آنجاست. خانم دائماً گریه می‌کرد. یک میز عسلی هم جلویش بود که رویش دلار چیده شده بود. سروان گفت: «این خانم با هفت ساک پر از دلار داشته از اینجا رد می‌شده که ما وسایلش را چک کردیم دیدیم که دلار همراهشه.» دلار‌ها همین‌طور داخل ساک با چند عدد لباس. می‌گفت: «این تنها کسی بوده که داشته از مرز رد می‌شده. یک زن تنها با هفت ساک. یقه‌اش رو گرفتیم گفتیم اینا چیه؟ گفت یک نفر ایرانی اینا رو بهش داده. گفته یک نفر ایرانی به اسم رحیم اون طرف ازت تحویل می‌گیره.» اسم من در سازمان رحیم بود. سروان پرسید: «شما رحیم رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» پرسید: «این خانم را می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» از آن طرف هم به من هیچ‌چیزی از این بابت نگفته بودند. اینجا فهمیدم ما قرار بود این پول را بگیریم و برگردانیم.
در ساک‌ها دو میلیون دلار و یک جعبه طلا و جواهر بود. جمیل، فردی که همراهم بود، اولین‌بار بود که به بوکمال می‌آمد. کسی او را نمی‌شناخت، ولی من را همه می‌شناختند. برایشان غذا و نوشابه می‌گرفتم و خیلی رفیق شده بودیم. سروان به من گفت: «شما یک چیزی بنویس که هیچ ادعایی اینجا نداری و این موضوع هیچ ارتباطی به شما ندارد و بعد تشریف ببرید.» من نوشتم و امضا کردم. مجدداً از آن خانم پرسید: «مطمئنی ایشان را نمی‌شناسی؟» او هم گفت: «من هیچ‌کسی را اینجا نمی‌شناسم. به من گفتند رحیم. من نمی‌دانم رحیم کیست.»
بعد از امضا، تا آمدم بیرون، جمیل آمد داخل. پرسیدم: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ چرا اومدی تو؟» گفت: «به من زنگ‌زده و گفتند قراره دو میلیون دلار براتون بیارن و شما تحویل بگیرید. گفتم رحیم رفته و نیومده هنوز. گفتن برو ببین چی شده.» به جمیل گفتم: «من داشتم خلاص می‌شدم، تو برای چی اومدی تو؟ تو رو که کسی نمی‌شناسه، اینجا پول نمی‌دهند. خودمون هم گیر می‌افتیم.» خلاصه ایستاد و گفت: «این پول‌ها مال ماست.» آن‌ها هم گفتند: «پس بمانید ببینیم حکایت چیست.» حالا هر چه از من پرسیده بودند، گفته بودم اصلاً خبر ندارم. از طرفی ما را از هم جدا کرده بودند و حرف‌های‌مان ضدونقیض بود.
جمیل گفته بود: «این پول‌ها متعلق به یک تاجر فرانسوی در عراق است و ما باید این‌ها را تحویل بگیریم و ببریم فرانسه.» داستانی شبیه به این که تا حدودی حتی خنده‌دار هم بود. ما را به زندان دیرالزور و بعد به‌جای دیگری بردند؛ همان جایی که خود من چندین بار برای افراد سازمان رفته بودم. فردی آنجا بود به نام ژنرال که من را می‌شناخت. برای خروج افراد سازمان با او صحبت کرده بودم، اما این بار من به‌عنوان یک متهم آنجا حضور داشتم. ژنرال برخورد خوبی داشت و از ما پذیرایی می‌کرد و صحبت می‌کرد. پرسید: «این پول‌ها برای چه کسی است؟ کجا می‌خواهید ببرید؟» گفتم: «اطلاعی ندارم.» جمیل هم حرف‌هایی می‌زد که برای او جواب قابل‌قبولی نبود. می‌گفت: «اگر کسی اینجا در سوریه صد دلار پول داشته باشد، باید پاسخگو باشد، چه برسد به دو میلیون دلار و این جواهرات.» درهرصورت ما کاملاً منکر شدیم.
به هر شکل، به‌خاطر پاسپورت انگلیسی که داشتیم، ابتدا با سفارت انگلستان تماس گرفتند؛ از آنجا گفتند: «این‌ها ایرانی‌اند، با سفارت ایران تماس بگیرید.» بعد با سفارت ایران تماس گرفتند. ایران وارد شد، اما ما اطلاعی نداشتیم. بالاخره در نهایت متوجه شدند که داستان از چه قرار است.
در طی این مدت، سازمان تلاشی نکرد که رایزنی برای شما انجام بدهد؟
نه اصلاً. سازمان سکوت کرد. هیچ صحبتی نکرد که چنین افرادی اینجا دستگیر شده‌اند. فقط یک‌بار از بچه‌هایی که در منطقه صنعتی بودند، آمدند ملاقات ما و پرسیدند که کسی از ارتباط شما با سازمان چیزی فهمیده است یا نه؟ گفتم: «ممکن است بو برده باشند.» آن‌ها هم دیگر نیامدند. بعدها گفتند که مقامات سوریه متوجه هویت این افراد شده بودند و حتی آن وزیر بازرگانی وقت را هم اعدام کرده‌اند، درحالی‌که او هم اطلاعی نداشت و ندانسته با افراد سازمان همکاری می‌کرد.
حتی یک‌بار هم آمدند و ما را از سرتاپا به طور کامل گشتند، فکر می‌کردند شاید قرص یا سیانور همراه داریم، ولی نداشتیم. به هر شکل، ترتیبی دادند تا ما را به ایران بیاورند. البته اولش به ما گفتند که قرار است به انگلستان بروید. به همین خاطر ابتدا یک پزشک می‌آید تا سلامت شما را بررسی کند. پزشک آمد و من را معاینه کرد؛ فشارم را گرفت و گفت: «فشارت بالاست.» گفتم: «فشار من هیچ‌وقت از یازده بالاتر نمی‌رود.» گفت: «نه، فشارت الان بالاست و خطرناکه، اگر اتفاقی برایت بیفتد و مشکلی ایجاد بشود، ما مسئولیم.» قرصی داد و گفت: «این را بخور تا مشکلی پیش نیاید.» من اولش شک کردم، اما خوردم. ما را با دستبند و چشمان بسته سوار ماشین کردند. گفتم: «این کارها چیه؟ من را ول کنید، خودم می‌روم انگلستان.» ولی وقتی در ماشین نشستم، دیگر چیزی نفهمیدم.
کمی بعد که به هوش آمدم، سر و صورتم بسته بود، اما متوجه شدم که اطرافم فارسی صحبت می‌کنند. فردی که کنارم نشسته بود، یک ایرانی بود. به من گفت: «چیزی می‌خوری؟» گفتم: «نه، سر و صورتم بسته است، چطوری بخورم؟» گفت: «صبر کن، زود می‌رسیم.» خلبان هم صحبتی نکرد که قرار است برویم تهران. کمی بعد به آن فرد گفتم: «دستبندم افتاده روی دستم، سر شده، بازش می‌کنی؟» گفت: «من کلید ندارم، برسیم، می‌گویم سریع بازش کنند.» تا رسیدیم، دستبندم را باز کردند و یک دستبند شل‌تر برایم بستند. سوار یک لندکروز شدیم که تماماً پرده داشت و جایی مشخص نبود. من از بالای چشم‌بندی که داشتم می‌توانستم ببینم و یک‌لحظه دیدم که سردر جایی که وارد می‌شویم نوشته است «اوین». با خودم گفتم: «خب، دیگر تکلیف معلوم شد!» اینجا دیگر از جمیل جدا بودم. وارد اتاقی شدم و بازجو آمد. سلام و احوالپرسی کرد. همان ابتدا گفتم: «من پوست و گوشت و استخوانم با نام رجوی عجین است... بگرد تا بگردیم... حسرت اطلاعات را به دلتان خواهم گذاشت...» بازجو پرسید: «شام خوردی؟ شکم‌گرسنه که نمی‌شود صحبت کرد.» رفت دنبال شام؛ برگشت و گفت: «دیره، شام تمام شده، بیا بریم ببینیم چی گیرمان می‌آید.» با هم رفتیم آبدارخانه زندانبانان. نشستیم کف زمین، سفره انداخت و برایمان نیمرو درست کرد و حلواارده هم آورد. جمیل هم آمد. تا آمد گفت: «اوه، خیلی وقته من حلواارده ندیده‌ام!» ذوق کرده بود. خلاصه بگوبخند شد و خوردیم و فراموشمان شد که قرار بود یک دریا خون بین ما باشد...
بعد از غذا، بازجو گفت: «معمولاً روال اینجا این است که بازجو سؤال می‌کند و متهم جواب می‌دهد، ولی من سؤالی ندارم. تو اگر سؤالی داری، بپرس.» گفتم: «ندارم.»
- «حالا یک سؤالی دارم. انگلیس شرایطش برای پناهنده شدن چیه؟»
- «می‌خواهی پناهنده بشی؟»
- «حالا شاید خواستیم بشیم، تو بگو... می‌دانی من چقدر حقوق می‌گیرم؟»
- «نه.»
- «ماهی سیصد هزار تومان که همش می‌رود کرایه‌خانه و با اضافه‌کاری زندگی می‌کنیم، چه مملکتی است...؟»
- «من آمده‌ام غرغرهای تو را بشنوم؟»
خلاصه، این صحبت‌ها گذشت و اذان شد. گفت: «بریم نماز و بعد هم بروید بخوابید، استراحت کنید، بعداً می‌آییم.» فردا ظهر شد و برای ما جوجه‌کباب آوردند. ما فکر می‌کردیم که این حرکات فیلم است، ولی خب بعدها متوجه شدیم نه واقعاً به همه زندانی‌ها جوجه‌کباب داده‌اند؛ در واقع غذای آن روزشان همین بوده است. بعد پرسیدند چند وقت ایران نبوده‌ام، گفتم: «خیلی سال می‌گذرد.» ماشین آوردند، سوارمان کردند و بردند داخل شهر ما را چرخاندند. به شوخی می‌گفتند: «این دیوارها را می‌بینی؟ این‌ها همه را نوشته بودند درود بر رجوی، قبل از آمدن شما، همه را پاک کردیم... جسدها را جمع کردیم که شما را بیاوریم اینجا...» خلاصه ازاین‌دست شوخی‌ها.
در طی این مدت که وارد ایران شده بودید، سازمان سعی نکرد با شما ارتباطی بگیرد؟
چرا. بعد از اینکه ما را به ایران آوردند، سازمان اطلاعیه داد برای تظاهرات. با این مضمون که این‌ها را قرار است اعدام کنند و از این حرف‌ها. تصاویر مربوط به این اتفاقات را به من نشان می‌دادند؛ برای مثال، یک تصویری از یک دختر در میان جمعیت بود که عکس من را در دست داشت، روی عکس‌نوشته شده بود: «پدر من را آزاد کنید.» آن دختر، دختر من نبود. این اتفاق هم‌زمان شده بود با دستگیری مریم رجوی در پاریس. تصاویر مربوط به آن را هم به من نشان می‌دادند. اخبار سازمان را که چه اتفاقاتی افتاده و می‌افتد را هم آنجا به من می‌گفتند.
حدود یک سال بعد از دستگیری، شخصی با ملیت برزیلی از سازمان ملل متحد برای دیدار با من آمد. محل ملاقات منزل مادرم بود. آن زمان پدرم تازه فوت کرده بود. آن فرد سازمان ملل به من می‌گفت: «اگر سازمان همان زمان که شما در سوریه بودید به ما اطلاع می‌داد، می‌آمدیم و مانع از تحویل شما به ایران می‌شدیم. الان که اینجا هستید نمی‌توانیم برای شما کاری کنیم، چراکه شما یک شهروند ایرانی هستید و حکومت اجازه خروج شهروندش را نمی‌دهد. از طرفی پاسپورت انگلیسی شما هم اینجا به رسمیت شناخته نمی‌شود. به همین خاطر نمی‌توانیم به شما کمک کنیم.» دست سازمان درد نکند که زودتر به آن‌ها اطلاع نداده بود وگرنه من همچنان در بند سازمان گرفتار بودم!
یک‌بار هم دو نفر از نمایندگان مجلس انگلیس که من می‌شناختم و با آن‌ها کار می‌کردم، به ملاقاتم آمدند. سازمان به آن‌ها گفته بود که فلانی دستگیر شده است. آن نماینده‌ها، یکی از حزب محافظه‌کار و دیگری از حزب کارگر بودند. آن‌ها پیشنهاد داده بودند که بیایند ایران و من را ببینند. سازمان مخالف بود، ولی آن‌طور که می‌گفتند، بعدها اصرار کرد. این‌ها آمدند. اتفاقاً ایران هم استقبال کرد و سریع ویزا داد. آمدند زندان اوین. اتاق آقای دانشور، مسئول اتاق 209. یک‌بار هم رستوران البرز ملاقات داشتیم.
در یکی از این ملاقات‌ها، یکی از آن نمایندگان مجلس انگلیس، یک کاغذی از زیر میز به من داد. کاغذ را گرفتم و رفتم داخل زندان. باز کردم و دیدم که از طرف سازمان است، ولی با اسم اینکه مثلاً همسرم برایم نامه نوشته است، درحالی‌که آن زمان همسر نداشتم. به این صورت که «سعی کن حتماً ارتباطت را با ما برقرار کنی، پایدار باش، مقاوم باش و اینکه از شرایط الانتان برای ما بگو، اینکه با جمیل با هم هستید یا نه.» من هم برایشان نامه‌ای نوشتم و دفعه بعد که آن‌ها را دیدم، به همان نماینده دادم. برایشان نوشتم که «شرایطم خوب است؛ با اینکه مدت یک سال و خرده‌ای از بازداشتم گذشته، اما نه توهینی شنیده‌ام، نه تحقیری. گردش و سفارش پیتزا و همه چیز هم برقرار است و مشکلی نیست...!»
من بعدازاین مدت هنوز یک الزاماتی شخصی داشتم؛ مثلاً تلویزیون نگاه نمی‌کردم، چون تلویزیون حکومت بود، یا روزنامه نمی‌خواندم و می‌گفتم این روزنامه حکومت است. کتابخانه نمی‌رفتم، چون کتاب حکومت است؛ یعنی خودم را همچنان جدا می‌کردم!
مدتی بعد، یک جلسه‌ای برای من گذاشتند و گفتند: «خب حالا خداییش تو نامه‌ای که به اون نماینده دادی، چی نوشتی؟» پرسیدم: «تو کدوم نامه؟» ولی بعد توضیح دادم که به چه صورت بود. با شوخی گفتند: «همین؟ خب حالا چند تا فحش هم به ما می‌دادی.»
مدتی گذشت. نظر قاضی نسبت به من زیاد مثبت نبود. در طی جلسات و گفت‌وگوها می‌گفت: «بالاخره طبق قانون شما محارب هستید. اگر یک نفر یک چای هم جلوی منافقین بگذارد، محارب محسوب می‌شود.» از طرفی وزارت اطلاعات بعد از 4 سال و 4 ماه زندان، خیلی سعی می‌کرد که کار ما را به نحوی درست کند. پرونده ما رسید دست آقای قاضی ، ولی دائماً عقب می‌انداخت و پشت هم یک ماه، یک ماه زمان بازرسی نهایی را تمدید می‌کرد. پرونده من در کشوی میزش بود، ولی باز نمی‌کرد. وزارت اطلاعات می‌گفت حداقل حکم را مشخص کنید، ما تکلیف خودمان را بدانیم؛ ولی قاضی می‌گفت من اگر حکم بدهم، این‌ها می‌روند و به هر نحوی هست، حکم را می‌شکنند. در نهایت برای هر دوی ما حکم اعدام دادند. ایشان حکم را دادند و برای اجرای احکام خودشان به زندان اوین آمدند. حتی تمام کارهای دیوان عالی و دادگاه تجدیدنظر را هم خودشان شخصاً پیگیری کرده بودند که خللی در پرونده ایجاد نشود. برای اجرای احکام، وزارت اطلاعات آمد و ما را از بند 209 برد به یک سوئیت در زیرزمین. وقتی ایشان آمد، گفتند: «این‌ها مرخص هستند.» قاضی هم عصبانی شده بود که: «چه کسی امضا کرده که مجرم اعدامی برود مرخصی؟» گفتند: «آقای حداد، معاون قوه قضائیه.» آن زمان آقای اژه‌ای، رئیس وزارت اطلاعات، زودتر رفته بودند و از ایشان برای ما نامه مرخصی گرفته بودند. قاضی هم مکدر شدند که چرا در کار من دخالت کرده‌اند.
در همین زمان، آقای اژه‌ای نزد رهبری رفته و مسئله پرونده ما را برای ایشان شرح دادند. با این نیت که این‌ها کمک‌های زیادی کرده‌اند و از طرفی چون جزو افراد فریب‌خورده نیز بوده‌اند، بالاخره این از آن مواردی است که باید شامل عفو شوند. رهبری هم از اختیارات خودشان یک درجه عفو به پرونده‌های ما دادند و حکم ما شد حبس ابد. در نهایت از زیر تیغ قاضی درآمدیم. در ادامه هم رهبری فرمودند که این پرونده را بدهید آقای شاهرودی، رئیس وقت قوه قضائیه. ایشان هم از اختیارات خودشان یک درجه عفو دادند. سپس حکم ما از ابد شد پانزده سال. بعد از آن هم وزارت اطلاعات درخواست کرد که ما به این‌ها احتیاج داریم و این‌ها می‌توانند برای ما کار کنند، یعنی سال‌های حبس را تحت اختیار ارگان ما فعالیت کنند. به همین شکل دیگر آزاد شدیم و زندان را در منزل مادرم و خودمان بودیم. یک سال بعد ازدواج کردم. البته این شرایط یک تشریفاتی هم داشت که هر چند وقت یک‌بار باید می‌رفتیم و اجرای احکام و امضا می‌کردم تا زمانی که پانزده سال زندان به پایان رسید.
برگردیم به سازمان و فعالیت‌هایش؛ درباره شخصیت مسعود و مریم رجوی بگویید. از دید شما، چه زمانی که در سازمان بودید و چه زمانی که خارج شدید، آن‌ها چطور آدم‌هایی بودند؟
اولین برخورد من با مسعود رجوی، سال 1360 بود. در آن زمان من مسئول انجمن دانشجویان مسلمان بودم. گفتند به پاریس بروم. آنجا با او ملاقات کردم. درباره انجمن و دانشجوها از من سؤال کرد، اینکه فضا چطور است و دانشجویان چقدر پیگیر درس و دانشگاه هستند. از من خواست تا فضا را طوری قرار دهم که دیگر دنبال درس نباشند و دائماً در کارهای انجمن مشارکت کنند. سپس درباره احزاب و فعالیت‌هایشان در انگلستان و نظر شخصی خودم پرسید و از این‌طور سوالات. در کل فضا به این صورت بود که سعی می‌کرد از همان ابتدا نزدیک شود، ارتباط عاطفی خوب برقرار کند، بخنداند و در یک کلام، صمیمیت ایجاد کند. به قول برادرش که «همه یا عاشق او هستند یا تشنه به خون او، حد وسطی ندارد.» یا نقل قولی از یکی از اعضای شورای ملی مقاومت که می‌گفت «مسعود باید استندآپ کمدین می‌شد.» چراکه واقعا شخصیت کمیکی داشت؛ حاضرجواب، تیز و باهوش. بعدها بیشتر در جلسات سخنرانی در پاریس او را می‌دیدم. جلساتی که در یک منطقه ویلایی به خصوص با جمعیت حدود چندصدنفر برگزار می‌شد، در واقع به این صورت بود که چند ویلای اطراف را خریده بودند و در محوطه چندین کانکس قرار داده بودند و از ژاندارمری فرانسه نیز نیرو برای محافظت داشتند، به نوعی یک مقر کوچک برای خود ساخته بودند؛ به طوری که حتی اهالی آن محدوده برای عبور و مرور می‌بایستی کارت شناسایی نشان می‌دادند!
یکبار زمانی که من در پاریس بودم مریم رجوی با مهدی ابریشم‌چی باهم از ایران آمده بوده‌اند؛ او بیشتر برای خرید کردن و این‌جور کار‌ها به پاریس می‌آمد، به همین خاطر خیلی او را جدی نمی‌گرفتند ولی مسعود رجوی او را رئیس دفتر خود کرد. همسر اول مسعود رجوی، اشرف ربیعی که در ایران کشته شد، مسعود به خواهر او مینا ربیعی که با همسرش پرویز یعقوبی در پاریس زندگی می‌کردند، پیشنهاد داد که از همسرت جدا شو و همسر من باش، مینا در جواب گفته بود که «پس تکلیف پرویز چه می‌شود»، او هم پاسخ داده بود که «مشکلی ندارد او را به کردستان می‌فرستیم که اینجا نباشد.» مینا قبول نکرده بود و در نهایت به همراه همسرش از سازمان جدا شدند و رفتند. گزینه‌ بعدی برای مسعود، مریم رجوی بود که او را رئیس دفتر خود کرده بود. برادر من هم مسعود خدابنده آن زمان در همان دفتر مشغول به کار بود و یک صحبت‌هایی بود که مریم دائماً در اینجا مشغول است و بیشتر از آن که در کنار همسرش باشد، اینجا در دفتر مسعود است. بعد‌ها برادرم در کتاب خاطراتش اشاره کرد که مریم قبل از ازدواج با مسعود، باردار شد و مدت کوتاهی بعد هم به همراه صالح رجوی، برادر مسعود به پاریس رفت تا سقط جنین انجام دهد. بعد از آن هم که مسئله انقلاب ایدئولوژیک و جدا شدن از همسرش و ازدواج با مسعود پیش آمد.
پدرم می‌گفت همکاری با دشمن متجاوز پذیرفته نیست
حال اینکه دقیقاً هدف از کار‌ها چه بوده، نامعلوم است اما مشخصاً فقط یک عشق و عاشقی نبوده و در واقع از تکنیک‌های مغزشویی استفاده شده است. بنده بعد‌ها که درباره فرقه‌ها کتاب‌هایی خواندم و اطلاعاتی به دست آوردم، متوجه شدم که رهبران فرقه‌ها دست به کار‌های غیرمعمول و نامشروع می‌زنند تا فرایند مغزشویی افراد را بهتر پیش ببرند. به این صورت که اگر افراد این اتفاقات را هضم کنند پس قطعاً آن مرحله مغزشویی را طی کرده و هر خواسته نامشروع دیگری را نیز خواهند پذیرفت. مثلاً موضوعی مثل رفتن به عراق را که خود من هم اوایل شدیداً مخالف بودم؛ اما بعد‌ها نظرم تغییر کرد. مرحوم پدرم آن زمان می‌گفت «من هر چیزی را از سازمان می‌پذیرم، حتی قتل و ترور را، اما همکاری با دشمن متجاوزی که خاک کشورم را اشغال کرده، در هیچ کشور و قانونی پذیرفته نیست. تو چطور می‌خواهی بروی در کشور دشمنت؟» آن زمان من متوجه نبودم؛ چرا که تحت تأثیر سخنرانی‌های مسعود رجوی به حدی شست‌وشوی مغزی داده شده بودم که فکر می‌کردم این کار ما به مانند ثواب کردن می‌ماند!
البته بعد‌ها که رفتم تحقیق کردم متوجه حرف آن روز پدرم شدم که حتی کشور‌هایی که حکم اعدام برای جرم قتل یا ترور ندارند، یک جا دارای استثناء هستند. به این صورت که برای جرم ترور مقامات و امثال این‌ها، از واژه خیانت ملی استفاده می‌کنند و این بالاترین جرمی است که یک فرد می‌تواند مرتکب شود. در قانون آنان ترور و تروریسم در حد ایجاد وحشت تصور می‌شود، به همین خاطر فرد تروریست را اعدام نمی‌کنند؛ اما وقتی به یک مقام دولتی یا حکومت سوءقصدی شود یا با دشمنان رسمی همکاری داشته باشند، فرد خیانت‌کار به کشور خوانده شده و قطعاً اعدام خواهد شد.
سازمان از ارتش عراق جیره می‌گرفت
سازمان چطور هزینه فعالیت‌های داخل ایران و خارج از ایران را تأمین می‌کرد؟
سازمان هیچ وقت راجع‌به منابع مالی خودش صحبت نمی‌کرد، حتی برای اعضای نزدیک، آدم جسته‌گریخته یک چیز‌هایی می‌دید. اولاً که هزینه‌های سازمان سرسام‌آور بود، به همین خاطر وقتی سازمان ادعا می‌کرد مردم ایران کمک می‌کنند یا مثلاً در خیابان از مردم پول جمع می‌کنیم، واقعاً قابل باور نبود؛ چرا که این اصلاً مبلغی نبود که بتواند جواب‌گوی هزینه‌های سازمان باشد. در عراق، مدتی در بخش مالی بودم. سازمان آن زمان یک بودجه‌ دیناری داشت و یک بودجه‌ دلاری؛ بودجه‌ دیناری یا در حقیقت جیره قرارگاه اشرف، دقیقاً مثل یک پادگان عراقی بود. این قرارگاه سابقاً یک فرمانده‌ عراقی داشت به نام مقدم محمد که همه چیز زیردست او بود و به همان اندازه‌ای که به یک پادگان عراقی جیره جنگی می‌دادند، اعم از مواد غذایی، مهمات و تجهیزات دیگر، زیر نظر او به قرارگاه اشرف هم می‌دادند. افسران عراقی در قرارگاه اشرف یک قسمتی مخصوص به خودشان داشتند که آنجا محل استقرار تعمیرکاران، مربیان آموزشی، افسران مسئول کنترل، افسران امنیت و افسران استخبارات بود. یعنی عملاً این ارتش آزادی‌بخش، بخشی از ارتش عراق به حساب می‌آمد که زیر نظر وزارت دفاع عراق و سازمان استخبارات مشغول فعالیت بود. سازمان با استخبارات که می‌شد همان وزارت اطلاعات‌شان، هیچ ارتباطی نداشت و تمام ارتباطش فقط با ارتش عراق بود و حق ارتباط با وزارت خارجه را نداشت.
در اواخر دیگر حتی صدام هم حاضر نبود این‌ها را بپذیرد و می‌گفت شما هر کاری دارید فقط با حبوش، رئیس وقت استخبارات هماهنگ بشوید، حتی حق خروج از پادگان‌ها را هم نداشتند و اگر کسی از اعضا می‌خواست که از قرارگاهش خارج شود باید با همراهی نیرو‌های استخبارات تردد می‌کرد، مثلاً از این پادگان به پادگان دیگر یا از پادگان به فرودگاه یا از فرودگاه به پادگان‌ها، همگی می‌بایست با همراهی نیرو‌های استخبارات انجام می‌شد. برای مثال ما که می‌رفتیم عراق نیرو‌های استخبارات ما را از فرودگاه تحویل می‌گرفتند و به پادگان اشرف یا بغداد تحویل می‌دادند.
بودجه‌های دلاری چه می‌شد؟
بودجه‌ دلاری را هم سازمان صرف خرید‌های خارجی‌اش می‌کرد. سازمان یک‌سری خیریه‌های صوری داشت که بعداً افشا شد- در کتاب خاطرات برادرم و مستند خیریه اشرف- بیشتر پوششی برای پولشویی کمک‌هایی بودند که از عربستان و اسرائیل می‌آمد؛ بیشتر هم از عربستان. این پول به عنوان کمک به حساب این خیریه‌ها در کشور‌هایی مثل پاکستان یا ترکیه واریز می‌شد، اما سازمان می‌گفت که این‌ها را فرستادیم به ایران. بعد درون چند ساک یا چمدان جاسازی می‌شد و مجدداً برگردانده می‌شد به سازمان. کمک‌هایی از این طرق به سازمان می‌شد؛ به هر حال ایران آن زمان دشمنان زیادی داشت که به عراق و سازمان کمک می‌کردند، مقادیر زیادی از آن به این صورت پولشویی می‌شد تا مشخص نشود که رد آن به کجا می‌رسد.سازمان یک‌سری فعالیت‌های انتفاعی داشت که با آن‌ها تجارت می‌کرد مانند فرش و قطعات خودرو. از این راه هم درآمد‌هایی داشت.هنگامی که در بخش مالی بودم سازمان یک‌سری حساب‌هایی در بانک‌های سوئیس داشت؛ بانک‌های سوئیس بسیار محفوظ هستند و نفوذ به اطلاعات‌شان غیرممکن است. خاطرم هست در آن زمان مسئول مالی سازمان، محمد طریقت‌منفرد با اینکه سفر تنهایی ممنوع بود تنهایی سفر می‌کرد و برای کار‌های حساب‌های بانکی به سوئیس می‌رفت و مجدد برمی‌گشت.
پیش‌کشی چند کامیون طلا توسط عربستان
مورد دیگری که خاطرم هست، زمانی که ترکی فیصل، رئیس وقت استخبارات عربستان و امیرعبدالله، ولیعهد وقت از مسعود رجوی برای حج عمره دعوت کردند. مسعود با همراهانش از جمله برادر من به‌عنوان محافظ به عربستان رفتند. برادرم در چندین مصاحبه و بعد‌ها در کتابش به این موضوع اشاره کرد که میزان طلایی که در فرودگاه برای ما پیشکش آوردند به حدی بود که نمی‌توانستیم هوایی ببریم و دادیم زمینی بیاورند. بعد با یک خبرنگار آمریکایی که مصاحبه می‌کرد، از او پرسیدند «این هدایا در حد یک کامیون بود که دادید زمینی بیاورند؟» برادرم آنجا پاسخ داد «خیر چند تا کامیون بود» بعداً تا مدت‌ها این طلا‌ها را در بازار اردن و اطراف می‌فروختند. این فقط پیشکشی‌شان بود دیگر بقیه را خدا می‌داند!
نام گروهک منافقین در طی ناآرامی‌های سال 1401 بار دیگر مطرح شد. منافقین با حمایت سرویس‌های امنیتی غربی و تبلیغات رسانه‌های فارسی‌زبان، خودنمایی کرد؛ از طرفی برای اجرای اهدافش در داخل کشور هم سعی کرد از طریق ارتباط با افراد عادی در داخل ایران و هدایت فکری غیرمستقیم و تطمیع آن‌ها، بخشی از اهدافش را عملی کرده و پیش ببرد. در رابطه با اقدامات سازمان در سال 1401 و این شیوه عضوگیری جدیدش بگویید.
مسعود رجوی در طی نشست‌های متعدد و سخنرانی‌هایش، بار‌ها اعلام کرد ما برای کسب قدرت در ایران، نیاز به یک پشتیبان ابرقدرت داریم. ابرقدرتی که قدرت حمایت همه‌جانبه از ما را داشته باشد؛ چرا که الگوی 22بهمن دیگر در ایران اتفاق نخواهد افتاد، منظور آن واقعه نمادینی است که چنان جمعیت و هواداران عظیمی را به همراه داشته باشد. آن واقعه واقعاً یک استثناء بود. به همین خاطر استراتژی مسعود رجوی برای کسب قدرت در ایران حمایت یک ابرقدرت بود که یک بار کاملاً واضح بیان کرد که «نه یک قدرتی در حد عراق، یک ابرقدرت که بیاد پشت ما و بریم و قدرت رو در ایران به دست بگیریم.»
سال‌هاست که از ادبیات و شیوه صحبت کردن سازمان کاملاً مشخص است که مخاطب آن‌ها دیگر مردم ایران نیستند، مخاطب آن‌ها دولت‌هایی مثل اسرائیل یا عربستانند. به این صورت که یک فرد ایرانی واقعاً نمی‌تواند پای رسانه این‌ها بنشیند؛ چرا که محتوایی برای مردم ندارند و خطاب‌شان به سمت دولت‌هاست. در واقع هدف هم همین است که مطابق میل آن‌ها سخن بگویند چرا که آن‌ها هستند که هزینه‌هایشان را می‌پردازند.صدام سازمان را آورد، سازماندهی‌اش کرد و زیر بال و پرش را گرفت تا در جنگ با ایران از آن استفاده کند و استفاده هم کرد. اما آمریکا آمد و صدام اعدام شد و شرایط سازمان به شکل دراماتیکی تغییر کرد؛ یعنی تنها اسپانسر دولتی‌اش را از دست داد و مجبور شد یک اسپانسر جدید برای خودش پیدا کند.
عربستان اسپانسر جدید منافقین
سازمان را از ابتدا آمریکا تحویل صدام داده بود، یعنی این وظیفه‌ آمریکا بود که اسپانسر جدید برای سازمان پیدا کند و این اسپانسر جدید هم سعودی بود. اما سعودی نمی‌خواست سازمان را به شکل صدام استفاده کند، می‌خواست در کار تبلیغی و فضای مجازی استفاده کند و بعد می‌خواست که تمام گذشته‌ سازمان را بگذارد پای مسعود رجوی. این گذشته عمدتاً شامل خیانت به کشور، تروریسم، جنایت و هم‌دستی با صدام در سرکوب مردم ایران و عراق بود. عربستان می‌خواست با این استراتژی مسعود رجوی را کنار بگذارد و سپس با مریم رجوی در اروپا یک تشکیلات جدید بدون سلاح راه بیندازد. می‌گفتند که «ما سازمان مجاهدین خلق مسلح با رهبری مسعود رجوی نمی‌خواهیم، یک سازمان سیاسی می‌خواهیم که در اروپا و در فضای مجازی فعالیت داشته باشد.»
مسعود رجوی قبول نمی‌کرد و علت هم این بود که به اعتقاد او در طی این اتفاق سازمان دچار پارادوکس می‌شد. زیرا سازمان که یک ایدئولوژی مشخصی ندارد یعنی اینکه بگوییم یک مانیفستی دارد و افراد با آگاهی آمدند و جذب شدند. همه افراد با متدولوژی روانی که در نهایت به همان رابطه عاطفی با مسعود رجوی وصل می‌شد، به عضویت سازمان درآمدند. به این صورت که اگر به یک عضو سازمان بگویی دو ساعت درباره ایدئولوژی سازمان صحبت کن، غیر از مسعود چیزی برای گفتن ندارد. در واقع اگر او نباشد، همه چیز سازمان فرو می‌ریزد. مسعود تا سال 2016 همچنان پافشاری می‌کرد.
ارتش سایبری چگونه شکل گرفت
ترکی فیصل، رئیس وقت استخبارات عربستان که از ابتدا هم رابط سازمان با اسرائیل و یکی از حامیان جدی‌اش بود به‌عنوان یک فرد شدیداً شناخته‌شده‌ای در غرب یک افسر رده‌بالای مطلع و استراتژیست در یکی از جلسات مجاهدین حضور پیدا کرد و هنگام صحبت کردن دو بار اشاره کرد «مرحوم مسعود رجوی». سازمان این‌جور وانمود کرد که این اشتباه لپی بوده ولی نه خود او و نه دفترش هیچ وقت این مسئله را تکذیب نکردند. بعداً متوجه شدیم که حرف او چه بوده، یعنی اگر خیلی بخواهی پافشاری کنی نهایتاً مرحومت می‌کنیم و تمام می‌شود. یعنی یک تهدید جدی بود که همان موقع بعد از این جلسه تابستان سال 2016، به یک ماه نکشید که همه افراد سازمان عراق را تخلیه کردند و رفتند آلبانی، آنجا مستقر شدند، ارتش سایبری و مزرعه ترور راه انداختند و صد و پنجاه نفر را بردند و در عربستان آموزش دادند.
سازمان در آلبانی بود، هزار دستگاه کامپیوتر سفارش ‌داد. عکس‌هایش هم در اینترنت موجود است که عده زیادی پشت کامپیوتر‌ها نشسته‌اند و دارند کار می‌کنند. بار‌ها هم پیش آمده که توییتر یا فیسبوک سیصد تا چهارصد تا حساب‌های فیک این‌ها را بسته است. مثلاً یک بار توییتر اعلام کرده بود که ما دیدیم یک تعداد زیادی از حساب‌ها مثلاً هشت صبح فعال می‌شوند و دوازده ظهر دوباره بسته، باز مجدداً ساعت دو فعال می‌شوند تا هشت شب. این مشخص است که دارند به‌طور اداری مثل کارمندان فعالیت می‌کنند. این نشان‌دهنده‌ همان مزرعه‌ ترور است؛ چرا که یک آدم عادی که این‌جوری فعالیت نمی‌کند.
مسعود رجوی هم در حال حاضر پیام می‌دهد اما این پیام فقط برای اعضای خود سازمان قابل انتشار است و هیچ وقت به زبان انگلیسی پخش و منتشر نمی‌شود؛ یعنی در فضای بین‌المللی اسمی از مسعود نیست و فقط اسم مریم رجوی دیده می‌شود. یک‌بار از برادر من پرسیدند که «مسعود رجوی کجاست؟» برادرم پاسخ داد «من نمی‌دانم او کجاست اما یقین دارم اینکه آمریکایی‌ها می‌گویند ما نمی‌دانیم او کجاست، دروغ می‌گویند! امکان ندارد آن‌ها ندانند او کجاست.»
آن‌ها بار‌ها و در موقعیت‌های مختلف نشان دادند که با سازمان و سرپرستش در ارتباطند. آمریکا با ارتش آزادی‌بخش ملی قرارداد آتش‌بس بسته است؛ آتش‌بس یعنی تسلیم. چنین قراردادی را باید با بالاترین مقام بست. این یعنی بالاترین مقام فرماندهی آمریکایی می‌رود در قرارگاه و قرارداد می‌بندد. پس چرا ارتش آمریکا می‌گوید ما بی‌اطلاعیم؟ حتی بار‌ها آمریکایی‌ها با بالگرد‌هایشان در اشرف نشستند و پرواز کردند. حتی بعد از آن قضایا که به لیبرتی رفتند، هم یک جا‌هایی را پیدا کردند که به افراد عادی سازمان نمی‌خورد. در هر صورت هر چه که بوده، دست خودشان بوده است. این‌طور نیست که آمریکایی‌ها بی‌خیال او شده باشند یا اینکه ندانند او کجاست؛ قطعاً با هم هماهنگ هستند.
بعد از اتفاقی که برای کمپ آلبانی افتاد، عربستان سعودی در مواضعش نسبت به سازمان کمی تغییرات ایجاد کرد. آیا این ظاهر امر است یا در واقعیت هم حمایت‌شان را برداشته‌اند؟
عربستان سعودی از همان ابتدا هم با احتیاط از سازمان حمایت می‌کرد و برایش اهمیت داشت که این حمایت علنی نشود. خاطرم هست که یک بار ما در لندن با سفیر کویت دیدار داشتیم، در تمام طول ملاقات ایشان مدام می‌گفتند «کسی نفهمد ما با شما ملاقات می‌کنیم.» یعنی از یک طرف با ایران دشمنی دارند و می‌خواهند اذیت کنند، از طرفی دیگر هم به شدت می‌ترسند که نکند این کار‌ها پیامدی برایشان داشته باشد. از همان روز اول نمی‌خواستند شبیه صدام باشند و در ملاءعام به عنوان حامی سازمان شناخته بشوند، حتی گاهی پیش می‌آمد بحرین و کویت از سازمان حمایتی علنی داشته باشند اما عربستان سعودی به هیچ عنوان.
موساد چطور؟
اسرائیل هم همینطور، آن‌ها هم هیچ گاه تمایل نداشته‌اند که به طور علنی از سازمان حمایت کنند. در همین زمانی که ماجرای زن، زندگی، آزادی پیش آمد، غرب تمام توانش را گذاشت تا علیه ایران فعالیت علنی داشته باشد و کار را تمام کند. اگر شما دو شبکه بی‌بی‌سی فارسی با بی‌بی‌سی انگلیسی را ببینید و با هم مقایسه کنید کاملاً متوجه این تفاوت‌ها خواهید شد. بی‌بی‌سی انگلیسی واقعیت‌ها را می‌گوید اما بی‌بی‌سی فارسی صرفاً دارد مغزشویی می‌کند. حتی شبکه صدای آمریکا هم همینطور است؛ صدای آمریکای فارسی که برای ما پخش می‌شود با صدای آمریکایی که یک شهروند آمریکایی در کشورش می‌بیند، کاملاً متفاوت است. سبک و مدل ایران‌اینترنشنال، مختص مخاطب ایرانی است. خزعبلاتی که هیچ جای دیگر دنیا پخش نمی‌شود. عرب‌ها یک مثلی دارند که می‌گوید دستی که نمی‌توانی قطع کنی را ببوس. در نهایت غرب هم نسبت به ایران همینطور است، اگر نتوانند براندازی در ایران را به سرانجام برسانند، باید بیایند و دست ایران را هم ببوسند.
بعد از این دادگاهی که علیه سازمان شروع شد، چون این دادگاه حرف‌های خیلی جدی بین‌المللی داشت که متأسفانه در طی این سال‌ها بیان نشده بود، اگر همانطور که رئیس دادگاه در نهایت گفت خودشان بیایند و با قوانین خودشان بخواهند این‌ها را محاکمه کنند، یعنی دولت فرانسه با قوانین خودش مجرمان را مجازات کند، همانطور که برای حمید نوری انجام دادند، برای امثال مریم رجوی و این‌ها جرم خیانت به کشور صادر می‌کند یا نمی‌کند؟ مواردی در آمریکا بوده که تا به حال سی نفر را به جرم خیانت اعدام کرده‌اند، حالا خیانت چه بوده است؟ در این حد که فرد آمده و زیرآب یک مقام بلندپایه فاسد را ‌زده است. در همین حد هم باز او را زیر سؤال می‌برند که آن فرد فساد داشته است درست، تو چرا مقام دولتی کشورت را لو داده‌ای و به اعتبار کشورت لطمه‌ زده‌ای؟ همین برای آن‌ها یعنی خیانت به کشور.درباره‌ سازمان که ترور مقامات دولتی را در پرونده داشته‌اند، ترور نماینده هسته‌ای در عراق و اعتراف علنی خودشان به تلاش برای براندازی بوده، همه این‌ها در هر کشور اروپایی، خیانت به کشور محسوب شده و بالاترین مجازات را دارد.
واکنش خود سازمان نسبت به این دادگاهی که الان در حال برگزاری است، چیست و تا چه حد آن را جدی گرفته‌اند؟
روزمره واکنش داده‌اند. برای مثال این دو جلسه‌ای که من رفتم هربار میزگرد گذاشته‌اند و کلی بدوبیراه گفته‌اند که فلانی از ترس اعدام رفته و این حرف‌ها را‌ زده است؛ برادر من یک توییت کرد که من در همین اروپا دویست نفر را می‌آورم که حرف‌های خدابنده را تأیید می‌کنند.حتی الان دولت ایران می‌تواند از دولت آلبانی شکایت کند، به این خاطر که این‌ها یک‌سری مجرم خائن و فراری را پناه داده‌اند و حتی امکانات نیز در اختیارشان گذاشته‌اند؛ البته الان آلبانی اینترنت آنجا را قطع کرده و آن‌ها فقط از ماهواره استفاده می‌کنند، اما به هر صورت الان دستشان خیلی بسته شده است، درحالی‌که قبلاً این طور نبود. دولت آلبانی یک دکل اینترنت در کوه قرار داده بود فقط مختص قرارگاه سازمان که هزاران نفر آنجا مشغول بودند. اما الان اینترنت را برای آنان بسته است، به طوری‌که جداشدگان از سازمان می‌گویند الان به علت ضعف خطوط افراد دیگر شیفتی آنجا کار می‌کنند. یک گروه روز و یک گروه شب.
به هر حال این‌ها دیدند نه زورشان به ایران می‌رسد و نه از پس مسائل خود برمی‌آیند؛ چراکه سیستم‌های آلبانی در دفعات متعدد هک شده بود و پلیس و اطلاعات کشور به هم ریخته بودند؛ آلبانی هم که عضوی از ناتو بود، به آنجا شکایت کرد و درخواست داشت که شما باید از ما دفاع کنید. ناتو هم رسماً گفته بود که ما نمی‌توانیم وارد دعوای شما با ایران شویم، ما حداکثر می‌توانیم سیستم‌های شما را تقویت کنیم تا آسیب کمتری ببینید. البته ایران هم مسئولیت آن را نپذیرفته بود. بعد‌ها مشخص شد که این حملات کار خود سازمان بوده و قصد داشته‌اند با این کار بین دو کشور تنش ایجاد کنند.
در جلساتی که سازمان برگزار می‌کند معمولاً تعدادی مقامات اروپایی و آمریکایی برای سخنرانی حضور پیدا می‌کنند. در همین راستا بحث‌هایی مطرح شد که آن‌ها از منافقین پول گرفته‌اند. در کل درباره علت این دعوت‌ها و رشوه گرفتن‌ها بفرمایید.
سازمان منفور ا‌ست، حتی در میان مخالفان جمهوری اسلامی. غربی‌ها این را خوب می‌دانند. یعنی علی‌رغم تمام این جلسات و سخنرانی‌ها و تظاهرات و در نهایت مطرح شدن‌ها، باز هم بیشترین معترض به آنان، مخالفان جمهوری اسلامی هستند حتی بیشتر از خود جمهوری اسلامی. برای مثال زمانی که پمپئو، وزیر خارجه آمریکا بود، یک‌سری جلسات می‌گذاشت و چهره‌های مطرح اپوزیسیون را جمع می‌کرد؛ اما هیچ گاه از افراد سازمان دعوت نکرد؛ حتی مریم رجوی در زمان وزارت پمپئو، چندین بار درخواست ویزای آمریکا داد، اما پاسخی به او داده نشد. یک بار هم وزارت خارجه عربستان از سفیرشان در لندن خواسته بود تا گزارشی درباره سازمان بدهد؛ در گزارش سفیر لندن به آن‌ها، نوشته شده بود که این‌ها به شدت منفورند و به‌هیچ‌وجه صلاح نیست که ما با این‌ها ارتباط علنی داشته باشیم، در غیر این صورت مورد اعتراض ایرانی‌ها قرار می‌گیریم. گفته بود ما دوست و آشنا‌های ایرانی خیلی زیادی در لندن داریم و با آن‌ها در ارتباطیم، همگی آن‌ها از سازمان تنفر دارند. حتی آن زمان اوایل انقلاب، سال 1360 که مسعود رجوی به پاریس آمده بود، شاپور بختیار گفته بود «من جمهوری اسلامی را به گروه مجاهدین ترجیح می‌دهم؛ ما هرچه ایراد از جمهوری اسلامی بگیریم، این‌ها صد درجه بدترند.» مسعود رجوی از این حرف خیلی عصبانی شده بود.
در حقیقت سازمان شرایطی ندارد که بتواند مورد قبول باشد. هیچ‌کس هم باور ندارد که این‌ها بتوانند تهدیدی برای امنیت جمهوری اسلامی باشند. در حد مزاحمت می‌شود اما بیشتر از آن خیر. در حال حاضر هم در صحنه بین‌الملل، جمهوری اسلامی مهاجم است و نه مدافع؛ درحالی‌که آن زمان که سازمان در ایران فعالیت داشت، جمهوری اسلامی مدافع بود اما الان حتی تا مناطق سوریه، عراق و یمن هم اعلام می‌کند که امنیت ملی ما برقرار است، ولی خب با هزینه‌هایی که برای سازمان می‌شود، در حد مزاحمت می‌توانند فعالیت کنند.
این فعالیت‌ها و کانون‌های شورشی هم که شما فرمودید، طبق آمار کسانی که دستگیر شده‌اند، همگی جزء افراد بی‌کار، معتاد و ناآگاه بوده‌اند که با وعده پول و امکانات راضی به انجام آن کار‌ها شده‌اند وگرنه در بین آنان حتی یک فرد معقول که با ایدئولوژی جذب سازمان شده باشد، وجود ندارد. حتی مواردی بوده که به فرد گفته‌اند «من خواهرم اسمش مریم رجوی است و می‌خوام سورپرایزش کنم، بیا این بنر رو ببر فلان‌جا بچسبون، من هم فلان‌قدر بهت پول می‌دم.» طرف هم نمی‌شناخته، آگاهی نداشته و انجام داده است. یعنی این‌ها در همین حد می‌توانند فعالیت کنند که این هم برای نشان دادن به اسپانسر‌هایشان و دریافت مجدد پول است. اگر همین قدر را هم انجام ندهند که خب می‌گویند پس خاصیت شما چه بوده!
الان در حال حاضر غربی‌ها، نظرشان بیشتر با شخص رضا پهلوی است که او هم عملاً نه تشکیلاتی دارد، نه دستگاهی و نه کسی باور دارد که او بتواند کاری انجام دهد. الان سازمان، با موضوع انجمن نجات مطرح می‌شود. انجمن نجات از نظر حقوق بشر، یعنی هزار و خرده‌ای نفر انسان که هنوز در آلبانی اسیرند و خانواده‌هایشان اینجا چشم به راه و منتظر. ما الان تلاش می‌کنیم که با این‌ها ارتباطی برقرار کنیم.
پس کار انجمن نجات حول همین موضوعی ا‌ست که اشاره کردید؟
انجمن نجات حدود بیست سال است که تشکیل شده. بنیان‌گذاران آن افرادی بودند که بعد از سقوط صدام، آزاد شده و از عراق فرار کردند و به ایران آمدند؛ بعد سعی کردند با خانواده‌های اعضای سازمان ارتباط بگیرند. عده زیادی از این خانواده‌ها حتی نمی‌دانستند فرزندانشان کجایند؛ فکر می‌کردند گم شده‌اند‌، در جنگ کشته شده‌اند و یا اسیر شده‌اند. به‌تدریج این انجمن شکل گرفت و خیلی زود با استقبال و همراهی خانواده‌ها روبه‌رو شد. آمدند کمک کردند و ابتدا هم از بچه‌های زندان اوین شروع شد؛ حدوداً ده نفری در زندان اوین بودند که برای عملیات به ایران آمده بودند اما قبل از انجام عملیات، دستگیر شده بودند. در نهایت همگی آزاد شدند. این‌ها از همان داخل زندان به این صرافت افتادند که چنین انجمنی درست کنیم، خانواده‌ها را فعال و بسیج کنیم و اعضا را نجات دهیم. بعد‌ها یک بنیاد خانواده در عراق تشکیل دادند که تا قبل از رفتن به آلبانی برقرار بود. حتی الان هم انجمن نجات در آلبانی دفتری دارد با تعدادی عضو ایرانی و تعدادی هم آلبانیایی.در این یک سال اخیر هم فعالیت بسیاری در رسانه‌ها داشتند و خوب مطرح شدند، خیلی خوب هم توانستند فضای آلبانی را علیه سازمان توجیه کنند و ماهیت آن‌ها را به مردم عادی نشان دهند. حداقل جایی وجود دارد که اگر کسی توانست فرار کند، امنیت جانی داشته باشد. حتی چندین مورد بوده که افراد بعد از فرار به پلیس آلبانی مراجعه کرده‌اند و پلیس آنان را به همین انجمن نجات تحویل داده است.
این افراد خانواده هم داشتند؟
بله داشتند و از طریق این‌ها توانستند با خانواده‌شان ارتباط بگیرند.
در طی مراحل مختلف، بچه‌های افراد سازمان از آن‌ها جدا شدند. درباره سرنوشت این فرزندان و اینکه چرا بعداً جذب سازمان نشدند، بگویید.
وقتی که جنگ اول خلیج فارس اتفاق افتاد و عراق وارد ناآرامی شد، مسعود رجوی به این بهانه همه‌ بچه‌ها، حدوداً هزار نفر را به اروپا فرستاد و تحویل خانواده‌های هواداران داد. بعد‌ها برای بعضی از این‌ها که در خانواده‌های ایرانی بودند، مشکلات پیش آمد که قانون این بچه‌ها را به کشور‌های مختلفی ازجمله سوئیس، آلمان و هلند فرستاد. به طور کلی سرنوشت‌های متفاوتی پیدا کردند. بعضی‌ها تحصیل کردند، بعضی‌ها هم خانواده تشکیل دادند و هیچ‌وقت سراغی از سازمان نگرفتند. البته سازمان سعی کرد بعداً در بزرگسالی آنان را جذب کند. بیشتر آن‌ها را هم با فریب و وعده دیدار با پدر و مادرشان به عراق می‌کشاندند؛ به این صورت که به آن‌ها می‌گفتند بروید والدین‌تان را ببینید و بعد برگردید، اما زمانی که به عراق می‌آمدند دیگر اجازه خروج به آنان نمی‌داد. خیلی از این‌ها هم بعد‌ها توانستند فرار کنند که بعد از فرار دست به افشاگری زدند، مانند مستند کودکان کمپ اشرف که امیر یغمایی و چهار نفر از افراد در آن حضور دارند.
یکی دیگر از جرم‌های سازمان این بود که افرادی را برای فعالیت در ارتش می‌برد که زیر سن قانونی بودند، اکثرا پانزده یا شانزده سال داشتند که خب این‌ها کودک-سرباز محسوب می‌شدند. بعد‌ها که این افراد از سازمان شکایت می‌کردند، سازمان به خاطر پول زیادی که داشت و درنتیجه وکلای بهتری که می‌گرفت، در دادگاه پیروز می‌شد و متأسفانه این افراد موفق نمی‌شدند تا حرف خود را اثبات کنند. در غرب هرکسی که وکیل گران‌قیمت‌تری بگیرد، در پرونده موفق‌تر خواهد بود. تعداد زیادی از موارد حقوقی جداشده‌ها علیه سازمان، به همین علت متوقف ماند و به نتیجه نرسید.
سازمان معمولاً با استفاده از وکلای گران‌قیمت و معروف و یا تطمیع قاضی، پرونده‌ها را متوقف می‌کرد. البته مواردی هم بوده که سازمان در آن‌ها محکوم شده است. یکی از این موارد، پسر خود مسعود رجوی، مصطفی بود. مصطفی را بعد از کشته شدن مادرش در ایران، به والدین مسعود تحویل داده بودند که آن‌ها هم او را نزد عمویش در بروکسل فرستاده بودند و همان‌جا بزرگ شد. بعد‌ها او را هم با همین شیوه به عراق کشاندند. مسعود رجوی، پدرش، به او گفت تا در عراق به ملاقاتش بیاید ولی بعد از آمدن دیگر به او اجازه خروج نداد. چیزی که خاطرم هست اینکه در نشست‌ها و جلسات مصطفی با مریم رجوی شدیداً تضاد داشت و با یکدیگر بحث داشتند، به این صورت که مریم رجوی به او می‌گفت: «تو باید تغییر کنی» و او پاسخ می‌داد: «اگر نخواهم تغییر کنم که را باید ببینم.» بعد‌ها بعد از انتقال سازمان به آلبانی، فرصت فرار پیدا کرد و با کمک عمویش به نروژ رفت. همان‌جا زندگی تشکیل داد و مشغول به کار شد. در همان حین علیه سازمان و جمهوری اسلامی در فیسبوک افشاگری می‌کرد. بعد از مدتی سازمان زیرآب او را در محل کارش زد، با این بهانه و ادعا که او مأمور وزارت اطلاعات و تروریست است. بعد از این ماجرا، او همان‌جا از سازمان شکایت کرد و با کمک ایرانی‌های مقیم نروژ و اعضای خانواده مادری‌اش، توانست یک وکیل خوب بگیرد و پرونده‌اش را دنبال کند و به سرانجام نیز برساند. در نهایت سازمان مجبور شد بابت اخراج او از شغلش غرامتی به مصطفی رجوی بپردازد. صفحه فیسبوک او نیز هنوز برقرار است و فعالیت می‌کند.
منبع:‌ فرهیختگان
انتهای پیام/

لینک کوتاه:
https://www.iranianejahan.ir/Fa/News/1317514/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

دست به کار شدن میلان و دورتموند برای جذب رشفورد

ایران و چین، دوستان روزهای سخت

ابومسلم فراهم به مقام قهرمانی رسید

سوریه، طعمه آمریکا؟

فردریکسن: گرینلند فروشی نیست و متعلق به شهروندان‌اش است

امارات به دنبال اداره موقت نوار غزه بعد از جنگ

آمریکا: شبه نظامیان سودان مرتکب نسل‌کشی شده‌اند

ترکیب خطرناک «پوتین» و «ترامپ» برای اروپا

19 عضو گروه تحریک طالبان پاکستان کشته شدند

نخست‌وزیر لبنان به زودی به دمشق سفر می‌کند

مشاور نتانیاهو: تداوم جنگ زیان‌های جانی سنگینی را برای ما در پی دارد

نماینده کنگره به ترامپ: ارسال پول نقد برای طالبان را متوقف کن!

اذعان مجدد وزیر جنگ پیشین اسرائیل به نسل‌کشی در غزه

ترامپ: نام خلیج مکزیک، خلیج آمریکا می‌شود

وزیر جنگ اسبق اسرائیل: جنایاتم اخلاق مدارانه بود

درخواست افزایش 35درصدی حق مسکن کارگران در شورای عالی کار

5 استان بیشترین مصرف گاز را دارند

حجم کل معاملات شمش طلا از 14 تن عبور کرد

رئیس دفتر بازرسی ویژه رئیس‌جمهور: اجازه ندهیم جریانات سیاسی شهدا، دفاع مقدس و انقلاب را به نفع خود مصادره کنند‌/ کشور ما اکنون در جنگ دیگری است؛جنگ اقتصادی با دشمنی بزرگ‌تر و با شدت بیشتری علیه کشور و مردم وجود دارد‌‌

میدری: وزارت رفاه به دنبال انباشت سرمایه در مناطق کشور است

روابط عمومی اتاق‌ها با هم‌افزایی به پیشبرد اهداف کمک می‌کنند | سطح ارتباطی بین اتاق‌ها و جامعه را تقویت کنیم

تخت روانچی:رهبر انقلاب هرگونه استفاده از سلاح هسته‌ای را ممنوع اعلام کردند

تحلیل فعال اقتصادی روس از سفر پزشکیان

درخواست حماس از کشورهای عربی و اتحادیه عرب درباره اسرائیل

زایمان یک زن 4 ساعت بعد از آگاهی از بارداریش

شیوع ویروس متاپنوموویروس انسانی در چین | افزایش موارد ابتلا و علائم مشابه آنفلوآنزا

آمار قربانیان زلزله چین به بیش از 120 نفر رسید

احتمال آزادی دستیار بن لادن در مذاکرات واشنگتن با طالبان

مذاکرات واشنگتن با طالبان برای آزادی دستیار «بن لادن»

در چهارچوب برجام حاضر به گفت‌وگو هستیم

رسانه آمریکایی: مذاکرات آمریکا و طالبان برای تبادل زندانیان

طرح خطرناک تجزیه سوریه به چهار رژیم متخاصم

تحریم فرمانده نیروهای واکنش سریع سودان توسط آمریکا

نقش‌آفرینی امارات در اداره موقت نوار غزه

انتخاب ریاست جمهوری لبنان؛ انعطاف حزب‌الله یا انسداد جعجع؟

لحظه دست ندادن این مرد با کاملا هریس جنجال برپا کرد | دست هریس روی هوا ماند + فیلم

کنگره آمریکا به دنبال تحریم دیوان کیفری بین‌المللی

افشای شروط ایران برای آغاز مذاکرات؛ قاتل برجام دوباره به تعهداتش بازمی‌گردد؟

آمریکا فرمانده واکنش سریع سودان را تحریم کرد

آیا «مکران» می‌تواند جایگزین تهران شود؟

براندازان به دنبال نابودی زیرساخت‌های ایران

استیضاح؛ نمایشی یا ضروری؟

بازخوانی گروه‌‏های آخرالزمانی که در سال‏‌های اخیر پدیدار شدند

سناتور مرکلی: آمریکا در نابودی غزه شریک جرم است

ارتش اسراییل پایان ماموریت تیپ «کفیر» در شمال غزه را اعلام کرد

روسیه مدعی شد: کشته شدن 325 نظامی اوکراینی در کورسک

حمله شدید اللحن کانال 14 اسراییل به اردوغان

ادامه ناامنی‌ها در سوریه؛ کشته‌شدن 3 نفر در تیراندازی جاده «طرطوس»

ایرلند رسما خواستار پیوستن به شکایت آفریقای‌جنوبی علیه اسرائیل شد

دفاع تمام قد آمریکا از جنایات اسرائیل با تحریم دادگاه لاهه