فتحالمبین آزمون موفقیتآمیز برای حمید باکری
عراق
بزرگنمايي:
ایرانیان جهان - به گزارش گروه فرهنگ دفاعپرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگینامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب 26 خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته است. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبههایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارشهای شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده است.
قسمت چهارم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه میخوانید:
صمیمی
میگفتند تازه از سوریه آمده که دیدمش، عملیات آبادان در پیش بود. مهدی آمد به من گفت: این هم حمید که حرفش بود. داداشم. از آن روز تا آخرهای عملیات طریقالقدس هیچکدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی را دیدم و بهش پیشنهاد کردم بیاید در راهاندازی تیپ نجف کمکم کند و تنهام نگذارد. قبول کرد. ما باهم، بعد از طریقالقدس شروع کردیم به برنامهریزی و طراحی و گرفتن محلی در اهواز در بخشی از همین دانشگاه شهید چمران دفترودستکی به هم زدیم تا اینکه حمله به چزابه پیش آمد.
هسته اصلی تیپ تشکیل شده بود و با این حمله شدید عراق هنوز کمبود حس میشد. مهدی رفت با حمید تماس گرفت گفت با چند نفر از بچههای ارومیه بلند شوند بیایند اهواز حمید را من همینجا بود که بیشتر شناختم و رفتم توی فکر که باید به او مسئولیت بدهم.
زیر بار نمیرفت. میگفت فقط میخواهد کار کنند. تشخیصش این بود که فقط کار کردن میتواند رابطهاش را باخدا محکم کند. سختترین کارها را انجام میداد. حتی بهعمد و پنهان بدون اینکه اصراری در نام و نشان داشته باشد. من زیر بار نمیرفتم میدانستم انگشت روی چه کسی گذاشتهام میدانستم از من بزرگ ترست و تحصیلاتش هم بیشتر میدانستم در مبارزات انقلابی کارهای بزرگی کرده و حتی آموزش نظامی خارج از کشور دیده و تجربهاش خیلی بیشتر از من است.
نظرم این بود که او فرمانده محور خوبی خواهد شد. البته لیاقت فرمانده تیپ شدن را هم داشت، منتها نمیشد. آن روزها تیپها استعدادی بیشتر از یک لشکر را داشتند و فقط اسمشان تیپ بود. ما نمیتوانستیم در زیرمجموعه تیپ خودمان یک تیپ دیگر تشکیل بدهیم. پس مجبور شدیم از عنوان فرمانده محور استفاده کنیم. حمید قبول نمیکرد. من بیشتر اصرار کردم. گفت: فقط گردان یک گردان از بچههای اصفهان را سپردم به او، با یک استعداد هزارنفری که راستش را بخواهی میشد همانی که موردنظرم بود.
اسم گردان یادم نیست فقط حمید را یادم است که در طرحریزی عملیات و در جلسهها حضور مثمر ثمری داشت. از خط اول اطلاعات دقیقی میآورد کمکمان میکرد که با دیدی بازتر طرح بدهیم چند ماه مانده بود به عملیات فتحالمبین، حمید یکلحظه آرام و قرار نداشت با نیروهایش را آموزشهای سخت میداد یا میرفت شناسایی یا در جلسهها موقعیت ما و عراق را تشریح میکرد. آنقدر زود با بچههای اصفهان صمیمی شد آنقدر زود از خودش توانایی نشان داد که دلم لرزید نکند خدای نکرده، با این بیکلگی حمید، زود از دستش بدهم؟ این را وقتی به خودم گفتم خودم گفتم که پنج شش روز مانده بود به عملیات فتحالمبین و نزدیک بود حمید از دستم برود.
حمید توی منطقهای مستقر بود که قرار بود ازآنجا برود به محوری دیگر تا از همانجا عملیات را شروع کنیم که عراق حمله کرد. یک حملهی گسترده و محل عملیات بزرگ ما در رقابیه بودیم که عراق با یک لشکر تقویت شده تک زد. تمام خطوط پدافندی ما را به همریخت آمد رسید بهجایی که بچههای ما چادر زده بودند برای آموزش حمید همینجا بود که خودش را نشان داد.
هنوز کمبود حس میشد. مهدی رفت با حمید تماس گرفت گفت با چند نفر از بچههای ارومیه بلند شوند بیایند اهواز حمید را من همینجا بود که بیشتر شناختم و رفتم توی فکر که باید به او مسئوولیت بدهم.
زیر بار نمیرفت میگفت فقط میخواهد کار کند. تشخیصش این بود که فقط کار کردن میتواند رابطهاش را باخدا محکم کند. سختترین کارها را انجام میداد، حتی بهعمد و پنهان بدون اینکه اصراری در نام و نشان داشته باشد. من زیر بار نمیرفتم. میدانستم انگشت روی چه کسی گذاشتهام. میدانستم از من بزرگ ترست و تحصیلاتش هم بیشتر میدانستم در مبارزات انقلابی کارهای بزرگی کرده و حتی آموزش نظامی خارج از کشور دیده و تجربهاش خیلی بیشتر از من است.
نظرم این بود که او فرمانده محور خوبی خواهد شد. البته لیاقت فرمانده تیپ شدن را هم داشت منتها نمیشد. آن روزها تیپها استعدادی بیشتر از یک لشکر را داشتند و فقط اسمشان تیپ بود. ما نمیتوانستیم در زیرمجموعه تیپ خودمان یک تیپ دیگر تشکیل بدهیم. پس مجبور شدیم از عنوان فرمانده محور استفاده کنیم. حمید قبول نمیکرد. من بیشتر اصرار کردم. گفت: «فقط گردان یک گردان از بچههای اصفهان را سپردم به او، با یک استعداد هزارنفری که راستش را بخواهی میشد همان تیپی که موردنظرم بود. اسم گردان یادم نیست فقط حمید را یادم است که در طرحریزی عملیات و در جلسهها حضور مثمر ثمری داشت. از خط اول اطلاعات دقیقی میآورد. کمکمان میکرد که با دیدی بازتر طرح بدهیم.
چند ماه مانده بود به عملیات فتحالمبین، حمید یکلحظه آرام و قرار نداشت. یا نیروهایش را آموزشهای سخت میداد، یا میرفت شناسایی یا در جلسهها موقعیت ما و عراق را تشریح میکرد. آنقدر زود با بچههای اصفهان صمیمی شد آنقدر زود از خودش توانایی نشان داد که دلم لرزید نکند خداینکرده با این بیکلگی حمید زود از دستش بدهم؟ این را وقتی به خودم گفتم که پنج شش روز مانده بود به عملیات فتحالمبین و نزدیک بود حمید از دستم برود.
حمید توی منطقهای مستقر بود که قرار بود ازآنجا برود به محوری دیگر تا از همانجا عملیات را شروع کنیم که عراق حمله کرد. یک حملهی گسترده و محل عملیات بزرگ ما در رقابیه بودیم که عراق با یک لشکر تقویتشده تک زد. تمام خطوط پدافندی ما را به همریخت آمد رسید بهجایی که بچههای ما چادر زده بودند برای آموزش حمید همینجا بود که خودش را نشان داد. با یک برنامهریزی هوشیارانه طرحی ریخت و تمام نفرات خودش را برد توی منطقه گستراند و به عراقیها حمله کرد. یکی دو روز بعد با شروع عملیات فتحالمبین سختترین محور عملیات افتاد دست حمید، که آنجا هم سربلند بیرون آمد و صد در صد موفق شد.
انتهای پیام/ 161
لینک کوتاه:
https://www.iranianejahan.ir/Fa/News/1381946/